هفت دقيقه سكوت

افسانه نوري
afsanehnoori@gmail.com

هفت دقيقه سکوت
هفت نفري مي شديم . دور ميز نشسته بوديم . ميز قهوه اي سوخته بود . مستطيلي دراز که صندلي هاي سنگين چوبي دور آن چيده بودند . هيچ کس نمي دانست چه اتفاق مي افتد . ژاکلين آمد تو ، يک سيني بزرگ چاي دستش بود . همه مان به پايش بلند
شديم ، خنديد ، گفت : بشينيد خواهش مي کنم . من با خودکاري بازي مي کردم . ژاکلين سيني را گرفت طرف من .
- مي شه ...
هاله ي نور مهتابي سقفي دور صورتش افتاده بود . بلند شدم . هاله پاک شد . گفتم : خواهش مي کنم . خودکار را گذاشتم رو ميز ، سيني را گرفتم . ژاکلين نشست روي صندلي بالاي ميز که بيرون کشيده مانده بود . با پشت زانوهام صندليم را هل دادم عقب . سيني چاي را به تک تک زن ها تعارف کردم . دور ميز مي چرخيدم . پام گرفت به کوسن کوچکي که رنگهاي قهوه اي و سبز لجني آن تو هم دويده بود . ژاکلين گفت : My god ! گفتم : چيزي نشد . گفت : من يه کمي شلخته ام و خنديد . همه چاي برداشتند جز زن پيري که صندليش چسبيده بود به صندلي من . به يک نقطه خيره مانده بود . گفتم : بفرمائيد ! نگاه مي کرد به فضاي پشت سر من . نگاه کردم . چيزي نبود . پرده ي کشيده ي پنجره بود که سايه ي درختي رو آن افتاده بود . گفتم : بفرمائيد ! پلک زد . سرش را تکان داد ، موهاي نقره ايش تو تيره روشن اتاق آبي مي زد . گفت : نمي خورم .
نشستم سر جام کنار ژاکلين . سايه هامان کج و کوله رو ديوارها افتاده بود . لوسترهاي تک حبابي کوچکي در گوشه هاي سقف اتاق آويخته بود که فقط دو تاش روشن بود . همه چيز به زردي مي زد . ژاکلين به در نيمه باز نگاه مي کرد ، انگار که کسي پشت در باشد . گفتم : مي خوايد ببندمش ؟ گفت : نه ، مرسي . روش را برگرداند طرف جمع . لرزيدم . ژاکلين نگاهم کرد . گفت : خوب دوستان ، چطوره براي گرم شدن مجلس ، اول معارفه داشته باشيم . خنديد . دانه هاي گردنبند مرواريدش به هم مي خورد و صدا
مي داد . انگشت اشاره اش را به طرف تک تک ما گرفت . چشمهاش را بست و از تو گلوش صدايي کشدار در آورد .
- اوم م م م م م ......
دستش مي آمد و مي رفت . انگشت اشاره اش رو به تابلوهاي روي ديوار بود . همه ي تابلوها انباشته از رنگ هاي تيره بودند . روي ديوار مهره هاي درشت آويزان بود .
مهره هاي رنگي و طرحدار . ژاکلين دستش را نگه داشت . انگشت به طرف دختري بود که ته ميز نشسته بود . روبرويش نبود . دختر خودش را جمع کرد . رو صندليش جابه جا شد . ژاکلين چشمهاش را باز کرد و جيغ زد : واي ليلا ! ليلا تو بايد خودتو معرفي کني . دخترلبخند زد : شما که منو معرفي کردين ! خنده ام گرفت . ابروهاي ژاکلين رفت تو هم . لبهام را گاز گرفتم . ژاکلين ابروهاش را بالا انداخت و گفت : فکر کنم دارم پير مي شم . خنديد : عزيزم من فقط اسم کوچيکتو گفتم ، خيلي چيزا هست که مي توني درباره خودت بگي . دختر عينک بدون فريمش را از رو دماغش برداشت و گذاشت رو ميز . از پشت شيشه ي عينک گلِ رو فنجان چايش بزرگتر شده بود . انگشتهاش را حلقه کرد دور فنجان چاي .
- اسمم ليلاست .
چشمم افتاد به تابلوي پشت سر ليلا . تابلو کج شده بود و هر آن ممکن بود بيفتد روي مبل پايه کوتاهي که به ديوار تکيه داشت .
- ليلا شيباني . دوستام بهم مي گن ليلي .
تصوير دختر بچه اي بود سوار بر تاب توي آسماني تيره و ابري ، صخره هاي آبي رنگ که به سياهي ميزدند زير پاي دختر پهن بودند . دو تا بند تاب پاره شده بود و دختر ميان زمين و هوا معلق مانده بود . موهاي قهوه اي دختر تو هوا موج برداشته بود و پيراهنش در باد تکان مي خورد . چشمهام را بستم .
- به توصيه دوستم فرزانه اينجام . ژاکلين جون مي شناسنش . فرزانه منو به ايشون معرفي کرد ، گفت يه جلسه است اينجوري !
دختر با تاب که بندهاش تو هوا پيچ مي خورد پائين مي رود .
- منم علاقه داشتم ، فکر کردم بيام . همين !
دختر محکم مي خورد به صخره ها . تاب تکه تکه تکه مي شود .
چشمهام را باز کردم . ليلا دستهاش را از دور فنجان چاي برداشت و برد زير ميز . نگاهش روي زن پير کنار من ثابت ماند . زن به يک نقطه خيره بود . کرکهاي موهاي نقره ايش تو موجي آبي تکان مي خورد . ليلا سرش را پايين انداخت .
- خودمم بيست و چهار سالمه . ليسانس حسابداري ام . به اين چيزا خيلي اعتقاد دارم ، الانم دستام از هيجان يخ زده .
دستهاش را بالا آورد و حلقه کرد دور فنجان چاي . ژا کلين خودش را جلو کشيد و آرنجهاش را تکيه داد به لبه ي ميز . چانه اش را گذاشت تو گودي دستهاش و بلند گفت : عزيزم ! خنديد. همه انگار که از خواب پريده باشند با او خنديدند . من هم خنديدم . فقط زن مونقره اي نمي خنديد و دست مي کشيد رو گلوش . ژاکلين به زني که کنار ليلا نشسته بود نگاه کرد و سرش را تکان داد . گوشم سوت کشيد . سرم را تکان دادم . زن نگاهم کرد . لاغر بود و استخواني . دور چشمهاش حلقه هاي عميق قهوه اي بود ، مثل عينکي که شيشه ندارد ، دسته ندارد و هيچ چيز ندارد جز ماهيت اصلي اش که همان عينک بودنش است . دستهاش آن قدر استخواني بود انگار که آدم اسکلتي ببيند که پارچه اي همرنگ پوست روش کشيده باشند . حرف که زد باورم نشد اين صدا از آن اسکلت پارچه پوش باشد . صداش دورگه و زمخت بود. من لبه ي روميزي تور را کشيده بودم پائين و مي خواستم آن را به زانوهام برسانم . فنجان چاي زن پير از کشيده شدن روميزي لرزيد . کسي نگاهم نکرد .
- من ژاله ام .
صداي زن قاطي صداي لرزيدن استکان شده بود . ژاکلين خنديد . گفت : ژاله و ژاکلين ، ژژژژژژ........ . ژاله سرش را تکان داد.
- من حدود هيجده ساله که ژاکلين رو مي شناسم . قبل از اين که از ايران بره .
ژاکلين گفت : Oh dear . روميزي را ول کردم . فنجان تکان خورد و کمي چاي از لبه اش ريخت توي نعلبکي . زن پير نگاهم نکرد .
- وقتي برگشت فکر نمي کردم دوستيمون مثل سابق ادامه داشته باشه ! اما ژاکلين انقدر مهربونه ، انقدر اين زن نازنينه که ...
رعشه اي گذرا زن پير مونقره اي را لرزاند . با انگشتان لرزانش بر روي ميز ضرب گرفت . ژاکلين گفت : ادامه بده عزيزم . ژاله گفت : خوشحالم که با اين خانواده رفت و آمد دارم .
گردنبندش کوتاه بود . حرف انگليسي S توي حلقه ي ظريفش از زنجير آويزان بود . ژژژژژ... SSSSS . ربطش را نفهميدم . شايد اسم مادرش بود يا برادرش . هر که بود شوهرش نبود . حلقه نداشت . اصلاً نمي شد فکرش را کرد مردي اين اسکلت پارچه پوش را بغل بزند و ببوسد ، حتماً له و لورده مي شد .
- تو لابراتوار کار مي کنم ، بخش هماتولوژي . سنم رو نمي گم چون يه خانوم هيچوقت در اين باره راست نمي گه . يه دختر چارده ساله هم دارم .
همان لحظه له مي شود . صداي جرق جرق استخوانهاش بلند مي شود .
- امروز مي خوام با تمام وجودم حضور داشته باشم . مي خوام يه مديوم واقعي باشم . من تا حالا چند بار تو اين جلسات شرکت کردم اما هيچوقت موفق نشدم .
انگشتهاش را فرو کرد تو موهاي کم پشتش . من لبه ي رو ميزي را بين انگشتهام تکان تکان مي دادم . صداش از هيجان مي لرزيد .
- ولي امروز مطمئنم موفق مي شم .
سکوت بود . ژاکلين هم نمي خنديد . من به ديوارها نگاه مي کردم . به سايه ها و تابلوها و مهره ها . زن پير مونقره اي بلند شد و بدون اين که به کسي نگاه کند از اتاق بيرون رفت . يک تابلو به پشت تکيه داده شده بود به تنه ي مبلي که نزديک در بود . قاب شده بود و پشت آن را با کارتن پودر رختشويي پوشانده بودند . صدايي آمد . زن پير مونقره اي ميان درگاه ايستاده بود و ناخنش را روي در چوبي مي کشيد . ژاکلين گفت : حالت خوب نيست عزيزم ؟ زن چند بار پلک زد ، با قدم هاي بلند آمد و نشست پشت
ميز . چين هاي صورتش تو سايه روشن اتاق فروتر رفته بود . همه چيز گود بود ، گود و تاريک . موهاي نقره ايش آبي تر مي زد . ساق پام منقبض شده بود . دولا شدم و چند بار زدم روش . ژاکلين به من نگاه کرد . گفتم : من ؟ ژاکلين سرش را چرخاند . انگار نشنيد . روي بلوزش گلهاي درشت آفتابگردان چين مي خوردند و روي هم مي افتادند . ليلا داشت درگوشي با ژاله حرف مي زد . نگاهم کرد . ژاله لبخند زد . من سعي کردم بخندم اما نشد . سرد بود و صورتم انگار به اختيار خودم نبود . دلم پتو مي خواست . پتوي گرمم و اتاق تنگم را . اگر به خاطر کنجکاوي بي مزه ام نبود حالا زير پتوي چهارخانه ام جمع مي شدم و پاهام را فرو مي کردم تو پارگي روتختي که هر روز گشادتر مي شد . مامان هم مي آمد لب تخت مي نشست که کله ي سحر بيدارم کند . مامان راضي نبود به اينجا بيايم ، به اصرار سيما دوست روشنفکرش راضي شده بود . از قضيه پولش هم خبر نداشت ، از همه صد تومان گرفته بودند اما با پارتي بازي سيما من نصف آن پول را داده بودم . پنجاه تومان را از ماني قرض گرفته بودم . ماني دوست نداشت بيايم اما پول را داده بود . کاش حالا ماني بود ، بغلم مي زد و گرم مي شدم . ژاکلين گفت : مهرناز . مهرناز جون اينجايي ؟ گفتم : بله بله . گفت : ولي مثل اين که جاهاي بهتري بودي ! خنديد . گفتم : نه ، همين جام . گفت : خوب تو بگو . گفتم : چي ؟ گفت : ديدي گفتم اينجا نيستي ؟! خنديد . خنديد . خنديد . نمي دانستم موضوع چيست . گفتم : مگه همه صحبت کردن ؟ به پشتي صندليش تکيه داد ، گفت : مانا و سميه . با دست مانا را که زن تيره پوست هيکل دررفته اي بود نشانم داد . مانا موهاش را طلايي کرده بود و سينه هاي درشتش داشت دکمه هاي بلوزش را پاره مي کرد . سنجاق سينه ي نگين داري زده بود . موهاي طلائيش مثل زردچوبه کدر بود . سرش را تکان داد و من لبخند زدم . گفت : از آشنايي با شما خوشبختم .
مانا ااااااااااااا ........ ماني ي ي ي ي ي . نمي فهميدم با اين همه شباهت اسمي کجاي اين زن به ماني من شبيه است . گفتم : واقعاً شرمنده ام . اين روزا سرم شلوغه ، يه کمي حواس پرت شدم.
ماني توي بلوز سرمه ايش لاغرتر از هميشه بود . گفت : نمي شه نري ؟ با هم مي ريم دربند !
مانا لبهاش را جمع کرد و به ژاکلين نگاه کرد . دستش را جلو آورد و گفت : اميدوارم زودتر رفع بشه . دستش خورد به فنجان چايش که حبه قند کوچکي گذاشته بود تو نعلبکي اش . چاي ريخت رو قند . گفتم : آخ ! مانا با دست دراز کرده مرا نگاه مي کرد . ژاکلين گفت : اشکال نداره . به دست مانا اشاره کرد . دستم را جلو بردم و با او دست دادم . نشست . سنجاق سينه نگين دارش روي بلوزش وول مي خورد . گفتم : مشکلات که هميشه هست ، فقط براي معذرت خواهي گفتم ، به خاطر اين که حواسم به حرفاي شما نبود . از مزخرفاتي که گفتم خنده ام گرفت . پنجه هاي پام را که منقبض شده بود کشيدم رو پرزهاي فرش . ژاکلين لبخند زد . دستش را به طرف دختر جواني که کنار زن پير مو نقره اي نشسته بود دراز کرد . زن پير تکان نمي خورد . مثل يک مجسمه نشسته بود آنجا ، نگاه هم نمي کرد . مجبور بودم سرم را خم کنم رو ميز تا دختر را ببينم . نگاهش که کردم چشمک زد . آرايش غليظي داشت و لبهاش چسبناک و براق بود . فنجانش رو ميز بود و تو نعلبکي اش آشغال تخمه ريخته بود. رو ميز ظرف تخمه نبود . کنار دست دختر يک پاکت کوچک بود . گفت : من سميه هستم .
روي ديوار روبرو ساعت پاندول دار قهوه اي رنگي آويزان بود . پاندولش گير کرده بود و سر جاش در جا مي زد . ساعت مي افتاد در زمينه نيمرخ سميه . گفتم : من هم مهرناز هستم . سرش را تکان داد . موهاش لغزيد رو شانه هاش : مي دونم ، ژاکلين جون گفتن .
مي خواستم بروم و پاندول ساعت را آزاد کنم . گفتم : معذرت مي خوام حواسم نبود .
پاندول سر جاش تق تق مي کرد . شيشه ساعت ترک برداشته بود . صداي پاندول بلند مي شد . بلندتر.
گفت : منظورم اين نبود . از آشنايي با شما خوشبختم .
بلندتر . بلندتر . ساعت مي خواست منفجر شود . بلند شدم . دستش را دراز کرد طرفم . دستش را گرفتم و فشار دادم . پاندول ساعت آرام گرفته بود . دستش گرم و عرق کرده بود . گفت : اميدوارم بعد از اين جلسه باز ببينمتون . گفتم : من هم اميدوارم . دستم را ول نمي کرد . دوباره چشمک زد و دستم را فشار داد . لبهاش را جمع کرد و جلو داد . ساعت منفجر شد . دستم را عقب کشيدم و رو صندليم نشستم . هنوز نيم خيز بود . ساعت روي ديوار بود . پاندول داشت مي رفت و مي آمد و تيک تاکي منظم اتاق را پر کرده بود . سميه نگاهم مي کرد . فکر کردم تغيير جنسيت داده ام . به زور لبخند زدم . نشست .
دلم مي خواست نفس راحتي بکشم . دلم مي خواست پا بياندازم و پارگي روتختي را تا ته جر بدهم . دلم مي خواست ماني حالا مرا تو بغلش له مي کرد . ژاکلين گفت : مهرناز !
گفتم : بله . لرزيدم . گفت : ترسيدي عزيزم ؟ گفتم : نه ، باز حواسم پرت بود ؟! خنديد . گفت : چيزي نيست . بلند شد و از درگاه پنجره شال سياه ضخيمي را برداشت . شال را رو ميز گذاشت و نشست . زن پير مونقره اي همانطور که روبروش را نگاه مي کرد گفت : مثل اين که نوبت منه ! ژاکلين يک دسته از موهاي فرفري اش را پيچاند دور انگشتش و گفت : شما يا مهرناز ؟! زن لب پايينش را گاز گرفت و گفت : از نظر من فرقي نمي کنه . عينکش را از نوک دماغش بالا داد . گفتم : خواهش مي کنم ، شما بفرمائيد . زن عينک را دوباره پائين کشيد و از بالاي شيشه هاي سفيدش به من خيره شد . عضلات صورتم
مي لرزيد و سعي مي کردم لبخند بزنم . زن گفت : بسيار خوب ، من صحبت مي کنم . سکوت کرد و به روبروش خيره شد . موهاي آبيش انگار داشت تو هوا حل مي شد . داشت تو تاريکي فرو مي رفت .
- خوب من .... خوب من نصف عمرم تو آمريکا گذشته . دو تا بچه دارم ، دختر . هر دوتاشون ازدواج کردن و اونجان .
به روبروش زل زده بود . يقه ي لباس مشکي اش را مرتب کرد . کف دو دستش را گذاشت روي ميز و پنجه هاش را آرام بست .
- من شصت و دو سال دارم . اعتقادي ندارم . روح وجود نداره . احضار ارواح هم يه حرف بي اساسه .
صداي زن مي لرزد . دور مي شود و مثل سوت مداوم تلفن کشيده مي شود .
- به اصرار ژاکلين عزيزم اومدم . ژاکلي معتقده مي تونه . من نمي دونم .
ليلا فنجان چاي را هورت بالا کشيد . همه نگاهش کردند . فنجان را گذاشت رو ميز . سميه به من لبخند زد . زن تکان نخورد . ژاکلين شال سياه را باز کرد و انداخت رو سرش . زن چند بار پلک زد .
- من مهندسي عمران خوندم . تو يه شرکت ساختمون سازي خصوصي کار مي کنم ، اونجا . مي خوام روح ببينم تا بدونم بعد از مرگم چي مي شه . کجا مي رم .
زن تو صندلي ذوب مي شود . کوچک مي شود . اتاق خالي است . تابلوي دختر روي تاب خالي است .
- مي ترسم .
صندلي ها خالي هستند . ميز لخت و دراز وسط اتاق افتاده است . من روي صندلي نشسته ام . ديوارها خالي اند .
- من مي ترسم . خيلي مي ترسم . پيش روانشناس رفتم . کلاسهاي معنوي و Theology رفتم. هر روز بيشتر مي ترسم ، مثل اين که همين حالا زير خاک باشم .
اتاق لخت و عور با آهنگ همهمه وار صداهايي که در هم مي دوند تاب مي خورد : من
مي ترسم ، من مي ترسم ، من مي ترسم ، من مي ترسم .
- هفته ي پيش اومدم ايرون . براي ژاکلين نوشته بودم مي ترسم ، ژاکلين گفت بيام تو اين جلسه شرکت کنم . نمي دونم .
زن کنار من نشسته بود . موهاش نقره اي بود که به آبي مي زد . ريز نقش بود . لباس سياه تنش بود . صورتش چروکهاي عميق داشت .
- من اعتقادي ندارم .
ابروهاي ليلا رفته بود تو هم . سميه پيشانيش را به دستهاش تکيه داده بود و از آن زير به من نگاه مي کرد . مانا با سنجاق سينه اش که بلوزش را نخ کش کرده بود ور مي رفت . ژاله به ژاکلين نگاه مي کرد . ژاکلين گفت : دوستان چاي هاتون سرد شد . اگه لطف کنيد از اون سر ميز فنجونا رو بديد ببرم عوضشون کنم .
فنجان چاي خودم و فنجان هايي را که از طرف ديگر ميز دست به دست مي آمد را گذاشتم توي سيني . ژاکلين سيني را برداشت . سکوت بود . دلم مي خواست زنگ بزنم به ماني . مي خواستم از اين اتاق بروم بيرون . با ماني بروم دربند . پاي ژاکلين خورد به تابلويي که از پشت تکيه داشت به مبل . تابلو افتاد . زني بود با لباس سياه که دو بال سفيد رو کتفش در آمده بود . پاهاي زن تو زمين بود ، مثل يک درخت . لباس زن پاره پاره بود و تکه هاش داشت با باد مي رفت . آسمان سرخ بود با ابرهاي خاکستري .
گفتم : ژاکلين جان شما خودتون نقاشي مي کنيد . گفت : نه ، اينا همه کاراي ...... . زن پير گفت : کاراي منه . ژاکلين لبخند زد . بلند شدم و تابلو را صاف کردم . ژاکلين داشت از اتاق بيرون مي رفت . گفتم : مي تونم يه زنگ بزنم ؟! پشتش به من بود ، گفت : خواهش مي کنم ، تلفن توي هاله .
با سيني چاي پيچيد تو آشپزخانه . زن پير گفت : بالاخره مي ميرم . مي دونم که وقت تلف کردنه . خيلي وحشتناکه .
بلند شدم . تابلو را برگرداندم و رو به جمع گذاشتم . زن که دستش رو يقه ي لباسش بود و به يک نقطه خيره مانده بود گفت : خيلي وحشتناکه . خيلي وحشتناکه .
از اتاق بيرون آمدم . تلفن رو ميز کوچکي بود کنار در ورودي . گوشي تلفن برداشتم و شماره ي ماني را گرفتم . صدايي از آن طرف خط گفت : تمام مسيرها به سمت مشترک مورد نظر مسدود مي باشد .


1/4/82
بازنگري 19/6/82

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33068< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي